پست طبیعت. آنکه نهاد پست دارد. دون صفت. دون طبیعت: خاقانی اگر نه خس نهادی خوش باش گام از سر کام در نهادی خوش باش هر چند بناخوشی فتادی خوش باش پندار در این دور نزادی خوش باش. خاقانی
پست طبیعت. آنکه نهاد پست دارد. دون صفت. دون طبیعت: خاقانی اگر نه خس نهادی خوش باش گام از سر کام در نهادی خوش باش هر چند بناخوشی فتادی خوش باش پندار در این دور نزادی خوش باش. خاقانی
کج سرشت. (آنندراج). بدذات. بداصل. بدعقیده. (ناظم الاطباء) خاقانی اگر چه راست پیوندی پیوند تو کج نهاد نپسندد. خاقانی. خون بدخواه نامراد خضاب سینۀ خصم کج نهاد نیام. هاتف
کج سرشت. (آنندراج). بدذات. بداصل. بدعقیده. (ناظم الاطباء) خاقانی اگر چه راست پیوندی پیوند تو کج نهاد نپسندد. خاقانی. خون بدخواه نامراد خضاب سینۀ خصم کج نهاد نیام. هاتف
یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف). - یک دل و یک نهاد، متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد: بیعت عام کردند امیر باجعفر را (امیر جعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث را) و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود. - ، یک روی. بی ریا: سرشت تن از چار گوهر بود که با مرد هر چار درخور بود یکی پرهنر مرد با شرم و داد دگر کو بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. کتایون بدانست کو را نژاد ز شاهی بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. - یک نهاد بودن، یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن.ثابت بودن: چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند. ناصرخسرو. - ، یک روی و یک دل بودن: به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. ، یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف)
یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف). - یک دل و یک نهاد، متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد: بیعت عام کردند امیر باجعفر را (امیر جعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث را) و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود. - ، یک روی. بی ریا: سرشت تن از چار گوهر بود که با مرد هر چار درخور بود یکی پرهنر مرد با شرم و داد دگر کو بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. کتایون بدانست کو را نژاد ز شاهی بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. - یک نهاد بودن، یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن.ثابت بودن: چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند. ناصرخسرو. - ، یک روی و یک دل بودن: به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. ، یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف)
دل نهاده شده. از عالم (از قبیل) پیشنهاد که به معنی پیش نهاده شده است. (آنندراج). توجه. دقت. مواظبت. (ناظم الاطباء) ، دل نهاده. دلبسته. تسلیم. پذیرا: دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب دل سرگشته اگر راه بجایی می داشت. صائب (از آنندراج). بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم. کلیم (از آنندراج). به ظاهر ارچه رود بر زبان حکایت حج دلی به کعبه نبندم که دل نهاد بتم. مسیح کاشی (از آنندراج). تا صلاحدید آن حضرت نباشد اعتباری را نمی شاید و مردم هم دل نهاد نمی شوند. (علامی شیخ ابوالفضل از آنندراج)
دل نهاده شده. از عالم (از قبیل) پیشنهاد که به معنی پیش نهاده شده است. (آنندراج). توجه. دقت. مواظبت. (ناظم الاطباء) ، دل نهاده. دلبسته. تسلیم. پذیرا: دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب دل سرگشته اگر راه بجایی می داشت. صائب (از آنندراج). بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم. کلیم (از آنندراج). به ظاهر ارچه رود بر زبان حکایت حج دلی به کعبه نبندم که دل نهاد بتم. مسیح کاشی (از آنندراج). تا صلاحدید آن حضرت نباشد اعتباری را نمی شاید و مردم هم دل نهاد نمی شوند. (علامی شیخ ابوالفضل از آنندراج)